HIDDEN BODIES
(2021)
My sound and photo installation serves as a heartfelt memorial to the forgotten inhabitants of Shahre-No neighborhood, the former red-light district of Tehran, tragically set ablaze during the Islamic Revolution on 29th January 1979. As I worked on the site, I grappled with the challenge of documenting a place that seemed to have lost its memory of the past. How does one capture the essence of something that no longer exists? Despite the apparent erasure of historical traces, I found myself envisioning the place and its atmosphere vividly in my mind's eye, at every corner.
This installation endeavors to approach the traces that may serve as an indirect means of reviving the memory of the place. I depict the figurative representation of the female body and seek to uncover the bodies of the once-hidden prostitutes in a series of stone sculptures. These sculptures were crafted by Iranian and international artists during the 2011 Tehran Sculpture Symposium. Furthermore, the installation incorporates a series of photographs documenting the park and its remnants of the historical past. Accompanied by a sound piece, the narrative recounts the diligent work of the laborers who cleared the mud from the lake and the lamentable fate of the dying fish. Through this multi-faceted approach, I aspire to bring forth a poignant remembrance of the forgotten inhabitants and the history that resided in the heart of Shahre-No. It is my hope that this installation will serve as a meaningful tribute and honor the memories of those who once lived and thrived in this now-altered landscape.
In Remembrance...
Recall the wanderer's plight,
From one estrangement to another's sight.
It's around noon when I enter the park. The cold, dry December breeze stings my face. The weather is sunny, and the intense light pierces my eyes. The peculiar shapes formed by the interplay of shadows and light catch my attention. The park is vast and empty, as if abandoned. Empty benches and chairs appear in every corner, but there is no sign of the usual liveliness and excitement in the park. As I approach a group of young boys riding motorcycles in the park, they notice me and stop, staring at me. I feel a slight uneasiness. I tightly grip my camera and scan my surroundings to keep an eye on possible escape routes. As our eyes briefly meet while passing each other, I don't look back, but I hear their laughter. A little further, the laughter gets lost amidst a loud and strange noise. As I reach the lake, I see a large dredger, rising like a gigantic mosquito, sucking the blood of the lake. I circle around it, taking pictures, observing the men who are emptying the sludge from the lake. I'm glad they don't notice my presence. I walk past the bridge, and the sound of the fishing birds intertwines with the sound of the dredger. They scream, their feast is underway. A little further, next to a lighthouse and beached boats, there is a sign that says, "Please get a fishing permit." I recall a short news article I had read a few days ago: Razi Park Fishing Festival. It must have been full of excitement and enthusiasm. For a moment, the festival participants and the fishing birds merge in my mind, and one that catches a bigger fish will become a luckier winner.
I continue walking around the lake and approach the workers who are cleaning up. I take photos of them. One of them, who has noticed my presence, comes towards me and asks, "Are you with a media team? Without understanding his meaning, I lift my head from behind the viewfinder and reply, "Yes!" He asks, "Where have you been since morning? We're about to finish work. You arrived late for photography." I say, "I had other obligations elsewhere." To avoid further questioning, I inquire, "What happened to the fish now?” He looks at me and turns back toward the lake. He picks up a plastic bag filled with baby fish and returns to me. He raises his hand and says, "I could only save these." Ahead, I find the scattered heads and bodies of the fish. A little further, near the pomegranate and persimmon garden, they are arranged in a stack, tightly connected. This time they are made of stone. Hard, white, motionless! I wander around the park. Only the sculptures assert their presence. I revolve around myself. Around their bodies. I observe them from behind the viewfinder. I get closer and move away. I bend and straighten. I twist and look at my own body, scattered pieces around corners and edges. Disconnected, fallen apart. Then I hear the sound of their silence, intertwining with the dredger's noise and the birds' cries. The scent of mud fills the air, along with damp soil. The trail of the dredger falls onto the lake's body. The fish, seated silently, witness the spectators in silence.
تن های پنهان
به یاد آر…
به یاد آر…
کوچ غریب را به یاد آر
...از غربتی به غربتی دیگر
حوالی ظهر است که وارد پارک می شوم. سوز سرد و خشک دی ماه ای سیلی می زند به صورتم. هوا آفتابی است و نور تندی چشمانم را می زند. اشکال جورواجوری از بازی سایه و نور شکل گرفته اند که توجهم را جلب میکنند. پارک وسیع و خالی است انگار که گرد مرده پاشیده باشند. نیمکت ها و صندلی های خالی در هر گوشه و کنار به چشم می آیند اما خبری از شور و هیجان معمول در پارک نیست. کمی جلوتر می رسم به پسران جوانی که با موتور در پارک جولان می دهند. من و دوربینم را که می بینند، می ایستند و خیره می شوند به من. کمی حس ناامنی دارم . دوربینم را سفت می چسبم و به دور و برم نگاهی می اندازم تا راه های احتمالی فرار را زیر نظر داشته باشم. همینطور که در چشم های هم زل زدیم از کنار هم عبور می کنیم. پشت ام را نگاه نمیکنم اما صدای خنده شان به گوش ام می رسد. کمی جلوتر صدای خنده میان صدای بلند و عجیبی گم می شود. به دریاچه که می رسم مکنده ی بزرگی را می بینم که مثل یک پشه ی غول آسا در حال بالا کشیدن خون دریاچه است. دور می چرخم. عکس می گیرم و مردانی که در حال تخلیه ی لجن دریاچه هستند را تماشا می کنم. خوشحالم که متوجه حضور من نیستند. بعد از روی پل رد می شوم و صدای مرغان ماهیخوار هم می پیچد لای صدای مکنده. جیغ می زنند و ضیافتشان به راه است. کمی آنطرف تر کنار فانوس دریایی و قایق های به گل نشسته، روی تابلویی نوشته شده؛ لطفا برای ماهیگیری جواز بگیرید. یاد خبر کوتاهی میفتم که چند روز پیش خوانده بودم: فستیوال ماهیگیری پارک رازی. حتما باید پر شور و هیجان بوده باشد. لحظه ای شرکت کنندگان فستیوال و مرغان ماهیخوار در نظرم یکی می شوند، میافتند به جان ماهی ها و هر یک ماهی درازتری شکار کند برنده ی خوشبخت تری خواهد شد
دریاچه را دور میزنم و دوباره به کارگرهای در حال پاکسازی نزدیک می شوم و از آنها عکس می گیرم. یکی شان که متوجه حضورم شده به سمت ام می آید و می پرسد: »مال مجموعه ای؟« من بدون اینکه متوجه منظورش باشم سرم رو از پشت ویزور بیرون می آورم و می گویم »بله«!. می پرسد: »از صبح کجا بودی؟ الان دیگه تعطیل کنیم کار رو. واسه عکاسی دیر رسیدی.« می گویم: »جای دیگری کار داشتم.« و برای اینکه بیشتر سوال پیچم نکند، می پرسم: »حالا با این وضع چی به سر ماهی ها اومد؟« به من نگاهی می اندازد و برمیگردد سمت دریاچه. از گوشه ای یک کیسه ی پلاستیکی پر از بچه ماهی را برمیدارد و دوباره به سوی من می آید. دست اش را بالا می گیرد و می گوید: »فقط همین ها رو تونستم نجات بدم.«
جلوتر دوباره سر و کله ی ماهی ها پیدا میشود. کمی آنطرف تر از باغ انار و خرمالو. چیده شده بودند روی هم، تنیده در تن هم. از جنس سنگ بودند این بار. سخت، سفید، ساکن!
دور می چرخم در پارک. تنها مجسمه ها هستند که حضورشان خودنمایی می کند. دور سر خودم می چرخم. دور تن آن ها. از پشت ویزور تماشایشان می کنم. نزدیک می شوم و دور. خم می شوم و راست. می پیچم به خود و نگاه می کنم تن های پراکنده شان را در گوشه و کنار. تکه تکه. جدا افتاده از هم.
بعد می شنوم صدای سکوت شان را که می پیچد لای صدای مکنده و جیغ مرغان. همه جا بوی لجن می آید و خاک خیس. رد مکنده افتاده بر تن دریاچه. ماهی ها در سکوت به گل نشسته اند و شاهدان خاموش به تماشا
Exhibited at 009821 Projects, Tehran, 2021
︎︎︎Index